به رسم بدرقه مادر ،به دستش آب و قرآن بود
عزیز قلب او می رفت ولبهایش چه خندان بود
برو مادر...برو مادر...برو ...دست علی یارت
خودم میدانم این دنیا برایت مثل زندان بود
جوانش رفت و مادر هم برای او دعا میکرد
دعا هایی که دلگرمی او در بین میدان بود
زیارت رفت و بعد ازآن به سوی دشمنان میرفت
وَ یا حیدر مدد میگفت و هر لحظه رجز خوان بود
میان معرکه چون شیر و..شب کابوس دشمن شد
چنان دریای مواج و عذاب جان آنان بود
به یاد روضه های عمه جان و آن جسارت ها
همیشه اشک او قطره به قطره مثل باران بود
همیشه فکرش این بوده مبادا قبر زینب(س) را..
وَ از تکرار تاریخ و جسارت ها هراسان بود
شهادت آرزوی او، رسید آخر به مقصودش
برای پر کشیدن در دلش شوق فراوان بود
. جوان برگشت و بر دوش جوانان وطن جسمش
میان پرچم سبز و سفید و سرخ ایران بود
دوباره لحظه ی آخر ...نگاهش میکند مادر
عزیز قلب او میرفت و لبهایش چه خندان بود
احمدجواد نوآبادی
- جمعه
- 24
- شهریور
- 1396
- ساعت
- 7:14
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه