شرم را خوردند
حُرمت کاشانه ات بین هیاهوها شکست
درب خانه با هجومخیل زالوها شکست
در همانشهری که روزی دست و بازوها شکست
شرم را خوردند ، پس از آن حیا قِی کرده اند
سوی بیتت نا مسلمانان هجوم آورده اند
در میان شهر پیغمبر حیا را ریختند
احترام زاده ی خیرالنسا را ریختند
نا نجیبان بینخانه بی هوا تا ریختند
ناگهاناز اهل بیتت صبر و طاقت رخت بست
از سر سجاده ات حال عبادت رخت بست
زیر پایت را کشید و با سر افتادی زمین
خانه ات که سوخت مثل مادر، افتادی زمین
پیش چشمان عیال و دختر افتادی زمین
مثل حیدر هم تو را بردند بین کوچه ها
مثل حیدر هم نگاهت کرده اند همسایه ها
نیمه شب در کوچه ها محزون و خسته بُردنت
در پی مرکب سواران دل شکسته بُردنت
یاد مولا کرده ای و دست بسته بُردنت
بی حیاها بر مقام تو جسارت کرده اند
چون تو را از بین خانه بی عمامه برده اند
راهیِ قصری ولیکن مثل آن دربار ؟! نه
میروی اما در ازدحام ؟ از بازار ؟! نه
تازیانه خوردی اما سنگ از اغیار ؟! نه
عمه ات اما میان دسته ی اشرار رفت
در دل بازار بین خنده ی حُضّار رفت
پر زدی اما کنار پیکرت دعوا نشد
با لگد که از سرت عمامه ی تو وا نشد
نیزه ای اصلا نیامد در دهانت جا نشد
در زمان احتضارت سینه ات سنگین نشد
مقتلت از سرخی خون سرت رنگین نشد
در دل صحرا صدای ربنایش مانده بود
پا کشید از بس به روی خاک جایش مانده بود
نه عمامه ! نه قبا و نه عبایش مانده بود
مادرش میدید وقتی دست و پا میزد حسین
از حرم تا قتله گه زینب صدا میزد حسین
شاعر : محمد کیخسروی
- جمعه
- 24
- شهریور
- 1396
- ساعت
- 9:48
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
محمد کیخسروی
ارسال دیدگاه