از کینه ها گرفت کسی استخاره را
آتش کشید معجر و گوشه-کناره را
می سوخت تار و پودِ تنم٬ تا که عده ای
بردند از تو پیرهنِ پاره پاره را
راه فرار بسته و حتی به غیر از آب
بستند روی ما به خدا راه چاره را
بابا نبودی و همهٔ خیمه ها که سوخت
دیدم میان دست کسی گاهواره را
عمه پناه من شد و در بین ازدحام
بردند از سه سالهٔ تو گوشواره را
آنقدر «زجر»(لع) بر تنِ من تازیانه زد
طاقت نداشتم ضرباتِ دوباره را
بردیم تا به شام٬ سرِ نیزه ها تبِ
گودال و علقمه٬ غم ِ دارٱلاماره را
خیلی دلم شکست سرِ بازار بارها-
دیدم به سمتِ کهنه لباسم اشاره را
دلتنگ بودم و شبِ ویرانه سرد بود
با گریه تا به صبح شمرده ستاره را!
شاعر : مرضیه عاطفی
- یکشنبه
- 2
- مهر
- 1396
- ساعت
- 6:17
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه