یه لحظه کن به من نگاه
ببین شدم چه بی پناه
من و زدند تو قتلگاه
همون هایی که زدنت
غریب گیر آوردنت
******
قرآن من جدا جدا
افتاده زیر دست و پا
خودم دیدم یه بی حیا
نشسته روی بدنت
غریب گیر آوردنت
******
عمامه ی سرت چی شد؟
عبای پیکرت چی شد ؟
لباس در برت چی شد؟
شد خاک صحرا کفنت
غریب گیر آوردنت
******
سوارها که آمدند
خبر ز درد بی حد اند
نعل به نعل میزدند
زخم به زخمای تنت
غریب گیر آوردنت
شاعر : میثم مومنی نژاد
- یکشنبه
- 2
- مهر
- 1396
- ساعت
- 7:38
- نوشته شده توسط
- علی کفشگر فرزقی
- شاعر:
-
میثم مومنی نژاد
ارسال دیدگاه