• شنبه 8 اردیبهشت 03

 حسن لطفی

ورود کاروان به کربلا -( دستها را رویِ دوش دو پسر بگذاشته )

983

رویِ زانویِ برادر پا اگر بگذاشته
آفتاب انگار منّت بر قمر بگذاشته
دستها را رویِ دوش دو پسر بگذاشته
آنکه رویِ شانه‌ی عباس سر بگذاشته
دورِ او از عون و جعفر اکبر و قاسم پُر است
شُکر گِردش از جوانانِ بنی‌هاشم پُر است

جبرئیل اینجاست تا خانوم فرمایش کند
 تا حسین‌اش هست او احساسِ آرامش کند
تا که آرام است دنیا درکِ آسایش کند
تا بیاید عمه‌جان باید عمو خواهش کند
تا که عباس است خانم خواب راحت می‌کند
او فقط در سایه‌ی او استراحت می‌کند

دست او که نیست دل غم رویِ غم می‌ریزَدَش
نامِ اینجا را مَبَر  وقتی بهم می‌ریزَدَش
چشم‌ها خونِ جگر در هر قدم می‌ریزَدَش
بیشتر او را بِهَم طفلِ حرم می‌ریزَدَش
خیمه برپا می‌کنند و روضه برپا می‌کند
می‌نشیند گوشه‌ای هِی وای زهرا می‌کند

ناله زد تا زد قدم : دیدی چه آمد بر سرم
گفت در بینِ حرم : دیدی چه آمد بر سرم
چیست اینجا غیرِ غَم دیدی چه آمد بر سرم
مادرم ای مادرم دیدی چه آمد بر سرم
گفت با دلواپسی با آه : برگردان مرا
مُردم از دلشوره از این راه برگردان مرا

این حرم گهواره دارد جانِ زینب بازگرد
مادری بیچاره دارد جانِ زینب بازگرد
زینبی آواره دارد جانِ زینب بازگرد
درد وقتی چاره دارد جانِ زینب بازگرد
وای از این سرزمین شیرِ رُبابت خُشک شد
تیرهاشان را ببین شیرِ رُبابت خُشک شد

داد زد شامِ دهم ای وای میبینی چه شد
بچه ها را کرده گُم ای وای میبینی چه شد
نعلِ تازه زیرِ سُم ای وای میبینی چه شد
وَیلنا مِن بعدِ کُم ای وای میبینی چه شد
گفت با طفلانِ در آتش علیکم بالفرار
زود گیرَد مویِ سر آتش علیکم بالفرار

می‌زند رویِ سرش دیگر نمی‌دانم چه شد
بوسه زد بر حنجرش دیگر نمی‌دانم چه شد
خاک خورده معجرش دیگر نمی‌دانم چه شد
مانده او با مادرش دیگر نمی‌دانم چه شد
ناقه‌اش عریان ولی جمعِ بنی‌هاشم نبود
با حرامی بود اما اکبر و قاسم نبود

شاعر : حسن لطفی

  • یکشنبه
  • 2
  • مهر
  • 1396
  • ساعت
  • 8:14
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران