از خجالت آب شدم
همینکه بر رخ تو آفتاب می افتاد
میان خیمه زنها رباب می افتاد
فرات موج زد و از خجالت آب شدم
نگاه تو روی دستم به آب می افتاد
چقدر هلهله میکرد لشگر کوفه
که داشت پلک تو از فرط خواب می افتاد
جواب حرف مرا حرمله سه پهلو داد
گلوی نازکت از این جواب می افتاد
چنان سریع تورا زد که گردنت جا خورد
سرت به سمت عقب با شتاب می افتاد
تمام خون تورا فاطمه به بالا برد
وگرنه بر سر دنیا عذاب می افتاد
ز دستهای تو قنداقه باز شد اما
به دست مادر زارت طناب می افتاد
شاعر : سید پوریا هاشمی
- دوشنبه
- 3
- مهر
- 1396
- ساعت
- 9:2
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه