سرم را در عدم خاك تو کردند
تو را سينه مرا چاك تو كردند
تو را با ناز لولاك آفريدند
مرا اعراب لولاك تو كردند
تو را در حمد، مالك نام دادند
مرا هم جُزء املاك تو كردند
اگر ما را گِل از عشقت سرشتند
به آب چشم نمناك تو كردند
حديث شمع را بر خاك ليلى
از آن بزم طربناك تو كردند
تو فهميدى گدايت مستحق است
مرا ممنون ادراك تو كردند
چه روى دلگشائى دارى اى يار
عجب بزم صفائى دارى اى يار
مُقيم شال سبز دلبرانم
سرشكم كز گريبانى روانم
نرويَد از مزارم جُز لطافت
كه منهم بهرهمند از آسمانم
بجز خاك قدوم عشقبازان
نباشد در ميان سُرمه دانم
خريدار غمم، مسكين دردم
گرفتار توأم سرگرم جانم
گدايت جبرئيل و عرش جايت
رسولى، بندهاى، ربّى ندانم
پريشانم اگر ديوانه هستم
سر زلفى پىِ يك شانه هستم
خزان با خط سبز تو بهار است
لبم با ياد لعل تو خمار است
حسن را مىسزد گر سجده سازم
امام نيزهها مأموم يار است
قعودت بستر سرخ حسينى
ميان صلح تو صد ذوالفقار است
جمل از پا فتاد از نيزه تو
دو دست تو دو دست كردگار است
شهيد كربلا خود بارگاهى است
شهيد مجتبى هم بى مزار است
نمىداند غمى جز بيقرارى
هر آنكس كه اسير اين ديار است
دل از من بيقرارى از من اى يار
لطافت از تو زارى از من اى يار
بدانستم ز تو اكنون كرم چيست؟
ندارد فرق زَر يا كه دِرَم چيست؟
هر آنجا كه تويى ميخانه آنجاست
به دنبال توأم ديگر حرم چيست؟
تو را مشتاق هستم هل اتايم
كنار روى تو ديگر ارم چيست؟
اگر پاى غم تو در ميان است
بپرس از پاى خود كه اين سرم چيست؟
اگر كه شاهد خلق گدايى
تو ميدانى كه روح و پيكرم چيست؟
سرم با دامن تو انس دارد
بگو دردانه چشم ترم چيست؟
بسوزان و به بادم دِه سحرگاه
كه بر پايت نشينم گاه و بيگاه
شاعر:محمد سهرابی
- چهارشنبه
- 4
- مرداد
- 1391
- ساعت
- 17:37
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه