بر من که جلب شد نظرت ای عزیز من
زد فکر تازهای به سرت ای عزیز من
رفتی درون خیمه و خوشحال آمدی
با دستخطی از پدرت ای عزیز من
بر دست و پای من چه قدَر بوسه میزنی
گل کرده باز هم هنرت ای عزیز من
راضی شدم... برو... به خدا میسپارمت
دور از بلا شود سفرت ای عزیز من
با رفتن تو خندهی لشکر بلند شد
پیچیده بینشان خبرت ای عزیز من
شمشیر و نیزهها همگی قد علمکنان
صف بستهاند دور و برت ای عزیز من
وقتی که نعلها به رویت پا گذاشتند
رنگ خسوف شد قمرت ای عزیز من
در زیر دست و پا چه قدَر دست و پا زدی
چیزی نمانده از اثرت ای عزیز من
چسبیدهای به خاک... شبیه عسل شدی
کندو شده است رهگذرت ای عزیز من
طشتی نداشتم که برایت بیاورم
مثل حسن شده جگرت ای عزیز من
ذهن مرا کشانده به پنجاه سال پیش
عطر مدینهی کمرت ای عزیز من
سینه به سینه میبرمت سمت خیمهها
نجمه شده است منتظرت ای عزیز من
شاعر : محمد فردوسی
- جمعه
- 7
- مهر
- 1396
- ساعت
- 9:12
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
محمد فردوسی
ارسال دیدگاه