بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
دستخطی حسنی داشت که ثابت میکرد
سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است!
جان سر دست گرفت و به دل میدان برد
خواست با عشق بگوید که عمو، جانِ من است
ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی...
تیرها! پَر بگشایید که او هم حسن است
نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد
راز این تشنه که آمادهٔ دریا شدن است...
شاعر : ایوب پرندآور
- جمعه
- 7
- مهر
- 1396
- ساعت
- 9:45
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
ایوب پرندآور
ارسال دیدگاه