چشمهایت به کربلا فهماند
مستبودن به قیل و قال که نیست
ظهر روز دهم نشان دادی
مرد بودن به سن و سال که نیست
یل ششماههای، عجیب که نیست!
نوهیِ حیدری، جگر داری
بیجهت حرمله سهشعبه نساخت!
با عمو میپری، جگر داری
گریههایت برای آب نبود
پدرت را غریب میدیدی
تا که پلک تو را عطش میبست
خواب شیبالخضیب میدیدی
حنجرت را بهانه میدیدند
بغضشان جنگ با علی دارد
کوفه با دیدنت هراسان گفت:
چقدر کربلا علی دارد!
خورجینی که در خیالِ خودش
سود خلخالها کلانتر بود
از هیاهویِ نیزهها فهمید
از پدر هم سرت گرانتر بود
رفتی از نیزه سر درآوردی
بین سرها، سری درآوردی
ناقهی عمه را حجاب شدی
وقتی از سایه معجر آوردی
شاعر : وحید قاسمی
- جمعه
- 7
- مهر
- 1396
- ساعت
- 10:4
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
وحید قاسمی
ارسال دیدگاه