حرم تشنهی آبشاری که داری
و زینب اسیرِ وقاری که داری
دلِ اهلبیت از حضورِ تو قرص است
از این جذبهی اقتداری که داری
تو هرجا که هستی حرم هم همانجاست
همه گِردِ تو در مَداری که داری
علی هستی از الفراری که دارند
علی هستی از تار و ماری که داری
پُر از صولتی تو/پُر از غیرتی تو/پُر از همتی تو/همه ماتِ این ذوالفقاری که داری/همه بندهی اعتباری که داری/ دیاری که داری/بهاری که داری/دل استواری که داری/و دیوانهیِ بیشماری که داری/بس است این غباری که داری/که صاحب نَسَب تو/امیرِ ادب تو/یل منتجب تو/و واجب تو و مستحب تو/فقط رویِ لب تو
بگو با دل بی قراری که داری
امیری حسین فنعم الامیری
اگر رویِ دوشش عَلَم را بگیرد
دعاهایِ زینب حرم را بگیرد
برایِ سرودن از آقاییِ تو
خدا باید اینجا قلم را بگیرد
زمین تا که چیزی بگیرد زِ دستت
کفِ خاکیِ از این قدم را بگیرد
گرههای کورِ مرا میگشاید
اگر چشمِ اهل کَرَم را بگیرد
به دل جا بگیرد/نفسها بگیرد/و بال مرا لطفِ آقا بگیرد/و دست مرا پیشِ زهرا بگیرد/سه ساله به دوشش چه خوش جا بگیرد/نشد در حرم سر به بالا بگیرد/از این سینهها هرچه غم را بگیرد/غبارِ پَرِ چادری محترم را بگیرد/غرورِ حسین است و نورِ حسین/ به کف ذوالفقارِ دودَم را بگیرد/و دَم را بگیرد
امیری حسین فنعم الامیری
کسی پیشِ امواج دریا نماند
به پیش تو طوفان صحرا نماند
به لشکر بگویید اگر می تواند
که حیرانِ آن قد و بالا نماند
به جبریل گویید اگر میتواند
که مبهوت آن چشم زیبا نماند
چه خوش میدهی جان به تیغت به میدان
چنان میزند سر سری جا نماند
چنان میزند سر/چنان میزند پَر/چنان میزنی تو به لشکر مکرر/چو حیدر/از این سر به آن سر/از اول به آخر/که یک تَن در آنجا نماند برای تماشا نماند/و آنکه به ترسی دچار است به فکر فرار است/و زار است بگو زیر این دست و پاها نماند
به رویِ لبت غیرِ این بیتِ غَرا نماند
امیری حسین فنعم الامیری
دگر این برادر برادر ندارد
چرا پیکرِ تو بجز پَر ندارد
تو خوردی زمین خواهرت هم زمین خورد
دعا کُن تَرَک آیِنه بر ندارد
دلت آمد این خیمهها را نبینی
مگر این حرم چند دختر ندارد؟
گرفته است زهرا به دامن سرت را
کسی تا نگوید که مادر ندارد
نفسها پریشان/همه زار و گریان/به فکرِ عمو جان/رباب است حیران/فقط فکرِ باران/علی تشنه بی جان شده وقت غارت/اسارت /جسارت/نه جانی توانی/بجز خنده آن جمعِ لشکر ندارد/پدر دست بر سر زمین خورده دیگر/و خواهر که میگفت با نوامیس خیمه/کسی با خودش چند معجر ندارد
شاعر : حسن لطفی
- شنبه
- 8
- مهر
- 1396
- ساعت
- 5:1
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه