چه حالي داره
اين شب و روزا
عمه ي ، غريب و تنها
با چشا ، يِ خون تو صحرا
بيقراره
روزا ، تو سايه ميرفتن خودشون
ولي ، همه ي حرم بي سايه بون
ميسوخت ، صورتِ تمومِ بچه ها
ميسوخت ، از تشنگي حنجرشون
با دل شكسته ، خدا خدا ميكرد
با دل شكسته ، چشماشو وا ميكرد
با دل شكسته ، به نِي نگا ميكرد
داداش ، غريب گير آوردنمون...
دلش گرفته
براي باباش
دختري ، كه تاره چشماش
چند روزه ، خشكيده لبهاش
بيقراره
آخه ، چند شبه بي لالا ميخوابه
بغل ، نكرده چند روزه باباشو
داره ، آروم آروم اشك ميريزه تا
كسي ، نَشْنَوِه آهِ گريه هاشو
با دل شكسته ، روزا رو هِي شمرد
تو راها هِي شمر ، اشكش و در آورد
با دل شكسته ، از زجر سيلي خورد
بابا غريب گير آوردنمون
عباس میرخلف زاده
- شنبه
- 15
- مهر
- 1396
- ساعت
- 17:35
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه