میکشم پر در خیال خویش امشب تا عراق
مینشینم گوشه ی دنجی میان یک رواق
عاقبت یک روز می افتد برایم اتفاق
دیدن روی دل آرایت پس از عمری فراق
میکشد دنبال خود چشم ترت اشک مرا
می خری با دستهای مادرت اشک مرا
غصه ی عشق تو و ما شد ورای انتظار
مانده اطراف نگاهم رد پای انتظار
گرچه تقویمم پر است از روزهای انتظار
میدهم جان عصر یک جمعه برای انتظار
تاشما هستی نمی مانیم در عسر و حرج
انتظار جمعه ی موعودتان یعنی فرج
شاه هرچه مفتخر تر نوکرانش بیشتر
میشود اینجا کبوتر آسمانش بیشتر
هرکسی شیداست پای جمکرانش بیشتر
پس گدایی هست اینجا آب ونانش بیشتر
واضح است این نکته وکاری به علم غیب نیست
آرزوی دیدن تو بر جوانان عیب نیست
من سرم را روی دستانم نگه میدارم و
مثل ابری پیش پاهای شما میبارم و
تا سحر شب زنده داری میکنم بیدارم و
دوره گردی میکنم سر گشته بازارم و
تامی آید نام تو هر بار عاشق میشوم
همچو منصورم که روی دار عاشق میشوم
صورت مهتاب بین آب عاشق میکشد
دیدنت حتی میان خواب عاشق میکشد
جلوه ی ابروت در محراب عاشق میکشد
حسرت روی تو در سرداب عاشق میکشد
پا برهنه خاک پایت را که جارو میکنم
یک گل نرگس بدستم هست و هی بومیکنم
حیف آن شهری که مهمانی ندارد پیش تو
حیف آن عیدی که قربانی ندارد پیش تو
حیف آنکه جان جانانی ندارد پیش تو
حیف آنکه حرف پنهانی ندارد پیش تو
میرسیم آخر به منزلگاه تو راهی که نیست
نور صد خورشید میگیریم از این ماهی که نیست
حرف دلهایی که ما داریم عین حاشیه
ما که دلتنگیم مثل حرفهای قافیه
یاد ماهم باش آقا جان میان ناحیه
آه از آن وقتی که غارت شد ز نسوان پوشیه
آه از آن وقتی که نیزه بود و بابایی نبود
پشت هم شلاق می آمد ولی پایی نبود
آقاجان یادمون نمیره، آون ساعتی که همه فرار می کردن، لشکرم بی حیا شده بود ، غارت کردن ، از بدن ها غارت شد تا اومد سمت خیمه ها ...
زد گره روی گره از ترس، معجر ، بچه ای
چادری پیچیده بین پای دختر بچه ای
یهو زمین خورد،مرده گفت قصد نداشتم اذیتش کنم،راویش خود شخصیه که افتاده بود دنبالش ، گفت خورد زمین بلند شد دستاشو رو سینه گذاشت سلام کرد بر من ، گفتم کاریت ندارم، اومدم آتیش چادرتو خاموش کنم تعجب کرد بین این همه دشمن یه نفر رحم کرد ، آتش دامن رو خاموش کردم ایستاد نگام کرد، گفتم چیزی میخوام گفت تو بساطت آب هست؟!! گفتم بچه ست ، تشنه شه ، آی قربون عزتت برم خانم ..." پیش خودم گفتم این چند روزه قحط آب بوده ، بچه داره از تشنگی میمیره، زود ظرف آبی رو بهش دادم یه نگاهی کرد گفتم چرا نمی خوری؟! گفت یه سوالی دارم ، به من بگو راه قتلگاه از کدام طرفه؟!! گفتم برای چی؟گفت وقتی بابام داشت میرفت میدان تشنه بود، ببرم براش ذره ای آب به لب عطشانش ...
خورد بر روی زمین از هول با سر بچه ای
تا که میدیدند در دستان مادر بچه ای ...
ضربه ای بر دست و بازوی رقیه می زدند
سیلی بسیار بر روی رقیه میزدند ...
- یکشنبه
- 16
- مهر
- 1396
- ساعت
- 8:51
- نوشته شده توسط
- علی کفشگر فرزقی
ارسال دیدگاه