روز سوم گرسنگی ما را
برد تا شهر شام و ویرانه
بوی نان بود و بی رمق می خفت
دختر شاه ، روحِ ریحانه
با تمام گرسنگی اما
ناله اش از برای بابا بود
در نوایش نبود نا و دلش
همچنان نینوای بابا بود
در دل پر ز درد خود گویی
بهر بابا بهانه ها دارد
نه ز بوی طعام و تهمت ها
گله از تازیانه ها دارد
تا طبق را خرابه آوردند
بوی باباش در فضا پیچید
خواست سر را بغل کند اما
دستهایش چو بید می لرزید
کمکش کرد عمه اش زینب
تا نهد سر به روی دامانش
لب که آمد به روی لب کم کم
بسته می شد دوباره چشمانش
- دوشنبه
- 17
- مهر
- 1396
- ساعت
- 5:41
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
حسین رئوفی
ارسال دیدگاه