بزن خود را گهی بر خواب چون دادار بیدار است
مرنجان و مرنج ای دل که چشم یار بیدار است
اگر خاری گرفته دامن و داغی به دل آمد
مخور غم باغبان در کارِ این گلزار بیدار است
شهید عشق را هرگز نباشد آخر راهی
سری کز عشقِ جانان رفت روی دار بیدار است
خوشا آن عاشقی کز یک پیام از سوی معشوقش
ز فرط اضطراب وعده ی دیدار بیدار است
چگونه خواب می مانی سحرهای طلایی را
برای نسخه ای تا صبح ، یک بیمار بیدار است
چگونه شامِ سیر و خوابِ سیر و لختی آن سو تر
کسی محتاج قرصی نان ، گرسنه ، زار ، بیدار است
به گریه گفت زینب زیر لب پنهانی از مادر
که بابا تا سحر بین در و دیوار بیدار است
میان خواب رفتم صورتِ نیلیِ او دیدم
شده چشمش کبود و پُر ورم ، انگار بیدار است
«رئوفی» خوابی و آقای تنهای جهان مهدی( عج)
کنار قبر مادر ، دیده گوهربار بیدار است
حسین رئوفی
- دوشنبه
- 17
- مهر
- 1396
- ساعت
- 6:37
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
حسین رئوفی
ارسال دیدگاه