به شوق نام دل آرای مجتبی امشب
بزن به جاده ی عشّاق عشق بسم الله
نقاب می کشد از چهره لولو کوثر
عرق نشسته به پیشانی خجالت ماه
چه خلقتی که خدا آفرین به خود گفته
چه صورتی که ملک را به وجد آورده
جمال یوسف کنعانیش ببین این بار
درون قلب زلیخا چه ها به پا کرده
دوباره زمزمه پیچیده در تمامی شهر
خدا برای نبی باز کوثر آورده
درون چهره ی زیبای این پسر گویا
خدا شمائل یک مصطفی در آورده
رسید عید همان مرد با وقاری که
تمام قافیه ها را به نام او کردند
دمید صبح طلائی مهربانی ها
برای دست گدایان کریم آوردند
دخیل بسته به خاک قدوم پر مهرش
جهان و هر چه در آن ادّعای من دارد
هنوز هم که هنوز است کربلا عزّت
ز صلح سرخ پر از عزّت حسن دارد
مقام و شوکت سرداری سلیمانی
به خاک پای حسن هم نمی رسد والله
به دست خالی هر بینوا که می بینی
ز دست لطف حسن کم نمی رسد والله
ز نسل بت شکنان ، از تبار ابراهیم
همیشه شعله ی آتش بر او گلستان است
کلیم بوده و سکّان عشق در دستش
به پاش ارض طوی صحن طور عرفان است
ز هوی نعره ی تیغش جمل به خود لرزید
نفاق پیش نگاهش به خاک ذلّت خفت
علی برای چنین حیدری به خود بالید
به دست فاطمه صدها تبارک الَه گفت
منم که مفتخرم خادم حسن باشم
نه اینکه خادم او من غلام آقایم
کریم بوده و من را به خانه اش برده
وگرنه بنده که یک عبد بی سر و پایم
مدینه اش چه صفائی ، چه غربتی دارد
نماز صبح حرم با زیارتش زیباست
به کفر و شرک بخوانیدم ای فلانی ها
که مهر کفر فقط درخور مقام شماست
شاعر:وحیدمحمدی
- چهارشنبه
- 11
- مرداد
- 1391
- ساعت
- 14:46
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه