قلم از شوق دیدارت چه بارانی و لرزان است
زبان شعر من بند آمده؛ حیرانِ حیران است
چنان کوه است زینب(س) وار٬ برگشتی و میدانم
به دست مادرت بی شک گل و آیینه قرآن است
گذشتی از سرت پای دفاع از عمهٔ سادات
تو فهمیدی برای مؤمن این دنیا چو زندان است*
تویی نام آور و در راه حق سینه سپر کردی
منِ بیچاره اما فکر و ذکرم لقمه ای نان است
نگاهم خورد بر تابوتت و روضه مجسّم شد
محرّم آمدی! عشقِ تو سالارِ شهیدان است
هوا پاییزی و چشم انتظار تو نجف آباد
به چشمم اشک شوق است و نگاهم شهر گیلان است
در آغوشش تو را گم کرد! اما خوب پیدا کرد...
تو برگشتی و خاکِ سوریه دلتنگ ایران است
گرفتی از کنار پنجره فولاد حاجت را
شهادتنامه ات با إذن سلطان خراسان است
گذشتی پایِ ناموس خدا دورِ حرم از خود
نشان دادی که پایِ عشقبازی «سر» چه ارزان است!
شاعر : مرضیه عاطفی
- پنج شنبه
- 20
- مهر
- 1396
- ساعت
- 12:13
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه