ای که خُلقت حسن وخوی دل آرات حسن
وی که خَلقت حسن وصورت زیبات حسن
همچو زهرا و علی را که خدا نام نهاد
نام بنهاد تو را حی تعالات حسن
آرات حسن
بی ولای تو عبادت نشود هیچ قبول
که خدا گفته بود روح عبادات حسن
نام زیبات نه تنها به لب اهل زمین
که بود ورد لب اهل سماوات حسن
درد اگر بود دلا دارو درد است حسن
حاجتی بود اگر قبله حاجات حسن
خلق را آینه وجه هوالهو آمد
پیش حُسنش همه حُسن به زانو آمد
ماه بر منظر تو شوق تماشا دارد
شمس در پیش رخت حکم عدم را دارد
یوسف مصر که زیبایش ضرب المثل است
از خدا دیدن روی تو تمنا دارد
معنی نور تو ونور علی نور تویی
نور تو در دل طور جلوه به موسی دارد
گو به عیسی به سر کوی حسن رو که حسن
نه مسیحاست که شاگرد مسیحا دارد
پدر اوست یدالله و از آن رو پسرش
همچو باباش علی دست توانا دارد
نور او ظلمت تاریکی از شام گرفت
حُسن او بسکه زیاد است حَسن نام گرفت
در دلت آینه از مهر پیمبر داری
در رخت جلوه ای از خالق اکبر داری
دور زه هر رجس تو وآیه تطهیر تویی
همچو مادر نسبی پاک ومطهر داری
تو به یونس به دل بحر نظر می کردی
تو عنایت به خلیل در دل آذر داری
وارث علم لدنی پدر هستی تو
چو علی قول سلونی سر منبر داری
در جمل نصرت اسلام به دستان تو شد
صولتی همچو علی فاتح خیبر داری
گرچه ال الله همه بحر کرامت هستند
بین آنها تو ولی شهرت دیگر داری
یک گدا را تو کرم کردی و او رفت ولی
بارها آید اگر جود مکرر داری
کیمیایی تو ومن خاک،زر نابم کن
تشنه آب من و بحر تو،سیرابم کن
کاش می شد به دلم نور ولایی بدهی
سینه خسته من را تو صفایی بدهی
کاش می شد که به دل درد وصالت می بود
تا تو آیی و بر این درد دوایی بدهی
رخ نشان گر بدهی هوش ز سرها ببری
زلف اگر شانه زنی خیل فدایی بدهی
من فقیر بن فقیر و تو کریم بن کریم
می شود باز زفضلت به گدایی بدهی
حسرتی بر دل من مانده وای کاش مرا
شب جمعه سفر کرببلایی بدهی
ماسوا رزق برند جمله زخوان کرمت
خلق محتاج عطایت ز عرب تا عجمت
دل مرده به دم مهر تو احیاست حسن
ریزه خواران درت خارج از احصاست حسن
دل ما لایق مهر تو نباشد دیگر
تو که مهرت به دل حضرت زهراست حسن
شیره جان بتول و میوه قلب رسول
دیدنت روشنی دیده باباست حسن
گرچه زشت است گدایی به بر خلق ولی
چه گدایی به سر خوان تو زیباست حسن
خواستم شرح دهم غربتت اما دیدم
که غریبی تو از قبر تو پیداست حسن
تو دمی از ستم دشمن بد کیش بگو
با دل خسته بیا شرح غم خویش بگو
شاهد درد وغمم دیده پر گوهر من
وامصیبت که چها دیده دو چشم تر من
زندگانیم همه شرح غریبی من است
خانه ام قتلگه وقاتل من همسر من
خاطراتی که به دل داشتم از کودکیم
زده یک عمر شرر بر دل غم پرور من
یاد آن روز که آتش به در خانه زدند
بار الها نرود لحظه ای از خاطر من
وای از آن روز که در پیش دو چشم پدرم
تازیانه زد عدو بر بدن مادر من
حسن جواهری
- پنج شنبه
- 12
- مرداد
- 1391
- ساعت
- 3:41
- نوشته شده توسط
- حیدریم
ارسال دیدگاه