کینهٔ جنگِ جمل تاب و توانت را گرفت
جرعه جرعه زهر آقاجان امانت را گرفت
در همان ثانیه های اولّ افطار بود
بد اثر کرد و تکلّم از زبانت را گرفت
حجره شد مقتل برایت! پا کشیدی بر زمین
تشت را آورد زینب(س)؛ خون٬ دهانت را گرفت
پاره پاره از جگر می ریخت و با لرزش ِ
دست هایش؛ لرزش ِ در بازوانت را گرفت
خون به خوردِ شال سبزت رفت و تار و پودِ آن
ضجّه زد! افتاد و دستِ مهربانت را گرفت
روزه بودی سهم لبهایت به جای آب شد
سوزش ِ زهری که عمقِ استخوانت را گرفت
یارِ خانه مار شد در آستینت عاقبت؛
زهرِ خود را ریخت! نورِ دیدگانت را گرفت
زهر در ظاهر! ولیکن در حقیقت سال ها
لحظه لحظه ماجرای کوچه٬ جانت را گرفت!
شاعر : مرضیه عاطفی
- پنج شنبه
- 20
- مهر
- 1396
- ساعت
- 15:59
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه