در غربت حاکم شده بر خاک بقیعم٬ بنشین که دلم نیست به بیگانه بگویم/حس کرد شکافندهٔ علمم قلم آمد٬ تا از دل جاماندهٔ دیوانه بگویم/
از غربت هجده گل لب تشنهٔ مظلوم٬ یا سوختن ِ خیمه که جا مانده به جانم/قلبم شده از واقعهٔ روز دهم پُر؛ از داغ أبالفضل(ع) غریبانه بگویم/
ظهر عطش و خنجر آن وحشیِ نامرد٬ ای وای که بر سینه نشسته ست حرامی/بر غربت «تل» عمه دوید و بگذارید٬ از روضهٔ گودال شتابانه بگویم/
لرزید زمین و همه جا تیره شد و بعد٬ سر بوده و انگشتر و پیراهن خونی/بین همه اینها به خداوند که سخت است٬ از شادی و از نعرهٔ مستانه بگویم/
من کودک نوپا و پدر در تب ممتد٬ در گوشه ای از خیمه دعاگوی عمو بود/میرفت رعایت بکند شرط ادب را٬ کافیست که از غیرت مردانه بگویم/
با کوچکی دست خودم دستِ دعا را٬ در دست گرفتم ولی انگار که باید/آن لحظه که سقا به زمین خورد و نظر خورد٬ از «إنکسرَ ظهری ِ» پیمانه بگویم/
پا دستخوش آبله شد بعد اسارت٬ در معرکهٔ شام کجاها که نرفتیم/از خطبهٔ دندان شکنِ عمهٔ و بعدش٬ از وحشت و خاموشی ویرانه بگویم/
همبازی من بود ولی یک شبه او را٬ فقدان پدر از کمر و از نفس انداخت/سخت است بیانش؛ به چه حالی و چگونه؛ از لحظهٔ جان دادن ِ دردانه بگویم؟!/
چشمان پدر ابر شد و یکسره بارید٬ آنقدر که مشهور ِ بکایین ِ جهان شد/شمعی شدم و سوختم و مانده به دوشم٬ داغی که قرار است به پروانه بگویم!
شاعر : مرضیه عاطفی
- پنج شنبه
- 20
- مهر
- 1396
- ساعت
- 17:24
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه