انداختی بر گردنت وقتی پلاکت را
دست رشادت ها سپردی جان پاکت را
حرف دلت را با افق ها وفق دادی و
تغییر دادی سمت پاکی ها ملاکت را
بند دلش را بست کنج بند پوتینت
بر شانه ات انداخت وقتی بند ساکت را
قران به لب جاری نگاهش کاسه ای از آب
یشمی که می آید به تو! بردار ژاکت را!
سنگر گرفته در دلت آوای آوینی
دست وصیتنامه دادی دست پاکت را
مین ها دعاهای تو را آمین گرفتند و
بردند با خود تکّه های دردناکت را
دشمن عقب رفت و خدا نگذاشت بردارد
یک بند انگشت از جنوب غرب خاکت را!
شاعر : مرضیه عاطفی
- پنج شنبه
- 20
- مهر
- 1396
- ساعت
- 17:50
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه