خورشید روشن می شود بانور ایوانت
در هر سحر سر می گذارد روی دامانت
باشد دلیل نظم افلاک خدا روشن
محور شده بر عالم ما تار مژگانت
ما را حواله کن به تیغ ابروانت تا
جان را نگیرد از تن ما شوق چشمانت
فخریست برخرمافروش کوفه چون اخر
دار محبت کرد جانش را به قربانت
هرکس گدایت شد میان جنت اعلی ست
این را شنیدم از لب حق گوی مستانت
ما کمتر از موریم ،در پیش بزرگیت
باشدجفاهرکس که گوید چون سلیمانت
صحرای بی آب وعلف بودیم وخالق کرد
لطفی که آمد سمت صحرا ابر بارانت
ذکر شما کار خلیل الله آسان کرد
وقتی میان شعله ها دید او گلستانت
اول تو رفتی سمت اسلام خدا یا که ؟
اسلام آمد پیش و شد اول مسلمانت
هرکس که در اوصاف توقدری تامل کرد
فهمید حتی انبیا هستند حیرانت
تو میهمان سائلان هستی و خالق نیز
هر پنج شنبه در نجف بودست مهمانت
مارا هوا ی زلف تو اینگونه رسوا کرد
ما را فراق روی تو کرده پریشانت
ما وصله ی نا جور بودیم و در آخر هم
نان ونمک خوردیم وبعد از آن نمکدانت...
کلبی به یمن کهفیان عمری بهشتی شد
لطفی کن و مارا نما کلب نگهبانت
شاعر : مرتضی محمودپور
- یکشنبه
- 23
- مهر
- 1396
- ساعت
- 8:4
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
علی اصغر یزدی
ارسال دیدگاه