باز هم زائر سپیده شدم
در حوالی عشق دیده شدم
مرده بودم و با نگاه شما
مثل روحی به تن دمیده شدم
تا بیایم مرا صدا زده ای
نام من گفتی و شنیده شدم
از قدم های با طراوت تو
مثل باران شدم چكیده شدم
میوه ی كال شاخه ای بودم
كه به لطف شما رسیده شدم
تا به بار آمدم مرا كندی
با دو دستی كریم چیده شدم
تو مرا از خودم جدا كردی
و برای خودت سوا كردی
مثل باران همیشه می باری
با قدومت بهار می آری
در كویر دلم بگو آیا
دانه عشق خود نمی كاری
طعم لبهای توچه شیرین است
بس كه زیبایی و نمك داری
تا كه بر هر غریبه رو نزنم
دست خالی مرا نمی ذاری
منهم از راه دور آمده ام
می دهی این غریبه را یاری
تشنه لطف جام دست توام
دعوتم می كنی به افطاری
مستی وباده هِی چه می چسبد
وقت افطار مِی چه می چسبد
ما به لطف شما غزل داریم
عشق را با تو لم یزل داریم
حرفت آمد که ناگهان دیدیم
روی لب های خود عسل داریم
تا که حرف کریم می آید
از کرامات تو مثل داریم
از کسی جز خدا نمی ترسیم
چون که شیرافکن جمل داریم
سر زیبایی تو با یوسف
بین اشعارمان جدل داریم
مثل تو نیست ورنه صد یوسف
در همین جا، همین بغل داریم
هر کسی عاشق تو آقا شد
رنگ لیلا گرفت و زیبا شد
ای به لب های من ترانه حسن
بهترین حس عاشقانه حسن
تا كه نام تو را به لب بردم
در دلم زد گلی جوانه حسن
پرتوی از جمال تو كرده
رخنه در عمق هر كرانه حسن
كوچه ها را ببین كه بند آمد
منشین پشت درب خانه حسن
مزنی شانه گیسویت كه دلم
كرده در زلفت آشیانه حسن
تا به دست آورم دل زهرا
روضه ات را كنم بهانه حسن
صلح تو شد پیام عاشورا
ابتدای قیام عاشورا
ای تمام سخا و جود خدا
اكرم الاكرمین اَكرمنا
با هزاران امید آمده ام
دست خالی ردم مكن آقا
ماه كامل شد از همان روزی
كه شما آمدی در این دنیا
به خدا كم نمی شود از تو
قدمی رنجه كن به محفل ما
خواب دیدم مدینه آمده ایم
تا بگیریم اجازه از زهرا
كه برایت حرم درست كنیم
مثل مشهد شبیه كرب و بلا
تا كه گردیم سائل خانت
ای فدای مزار ویرانت
ای فقط ناله ای صدای اشك
ای وجود تو مبتلای اشك
گیسوانت سپید شد آقا
پیكرت آب شد به پای اشك
حرف من نیست فضه می گوید
بین خانه تویی خدای اشك
قتل تو بین كوچه ها رخ داد
زهر یارت شده دوای اشك
شب جشن است پس چرا گریه
تو بگو پاسخ چرای اشك
چقدر گریه می كنی آقا
روضه ات را بخوان به جای اشك
ماجرایی كه زود پیرت كرد
آنچه از زندگیت سیرت كرد
چه بگویم از آن گل پرپر
چه بگویم ز داغ نیلوفر
چه بگویم سیاه شد روزم
اول كودكی شدم مضطر
حرف من خاطرات یك لحظه است
لحظه ای كه نبود از آن بدتر
ایستادم به پنجه پایم
تا كنم روبروش سینه سپر
مثل طوفانی از سرم رد شد
دست او بود و صورت مادر
ناگهان دیدمش زمین خورد و
كاری از دست من نیامد بر
بعد آن غصه بود و خون جگر
دیدن روی قاتل مادر
شاعر:محمد علی بیابانی
- پنج شنبه
- 12
- مرداد
- 1391
- ساعت
- 12:11
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه