حضرت زينب سلامالله:
باز هم لختهى خون روى سرت مىبينم
من بميرم ! چقَدَر روى شما آشفته ست
تَرك روىِ سرت خوب نشد ! من چه كنم؟
از چه رو اين همه گيسوى شما آشفته ست؟
اميرالمومنين علیهالسلام:
دخترم ! گريه نكن...دردِ من از زخمم نيست
پدرت سى و سه سال است كه ديگر مُرده
از همان وقت كه تابوت به دوشم بردم
از همان وقت دگر چشمِ پيمبر مُرده..
حضرت زينب سلامالله:
قَسَمت میدهم اى برگِ گُلم غصه مخور
اين همه گريه براى غم تو مرهم نيست...
نفسم حبس شده ! گريه نكن جان حسن...
غصههاى تو زياد و غم و ماتم كم نيست
اميرالمونين علیهالسلام:
خاطراتى كه به جا مانده برايم تلخ است
قنفذ و خندهاش و زخم زبان هايش...آه
نيش خندى كه مغيره به روى من میزد..
پهلوى مادرت و قدرتِ پاهايش...آه
-
حضرت زينب سلامالله:
مادرم روى لبش نام شما را میبرد
چادرش سوخت و آتش همه جانش سوزاند
پشت در...سينه و ميخى كه حكايت دارد...
و جماعت به سرش ريخت و او تنها ماند!
اميرالمومنين ع:
آه!بس كن كه دگر طاقت من سر آمد
زينبم ! جان تو و جانِ برادرهايت
دخترم ! وعدهى ديدار بماند گودال...
كه در آن روز شود مثل قفس دنيايت
شاعر : آرمان صائمی
- پنج شنبه
- 27
- مهر
- 1396
- ساعت
- 14:9
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
آرمان صائمی
ارسال دیدگاه