تنت از بسكه به دور و برِ من پاشيده
مثل موميست جدا گشته..به هم چسبيده
ناله ات زيرِ سم اسب مرا پيرم كرد
چشمم از بعدِ على اكبر خود ترسيده
خوب شد نيمه ى عمامه به چهرت بستم
چه كسى صورت تو از دل من دزديده؟
جاى سالم به تنت نيست عزيزِ دل من
ظاهراً زورِ فرَس بر تن تو چربيده
دنده ات خُرد شده..سينه جدا گشته ز هم
استخوان هاى شكستت پرو بالم چيده
قد كشيدى چِقَدَر..مرد شدى جان عمو
"نفسم حبس شد از آنچه كه چشمم ديده"
خواستم بوسه زنم بر رُخت اما جا نيست
بسكه پاهاى فرس صورت تو بوسيده
شاعر : آرمان صائمی
- پنج شنبه
- 27
- مهر
- 1396
- ساعت
- 14:12
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
آرمان صائمی
ارسال دیدگاه