• دوشنبه 5 آذر 03


اشعار ولادت امام حسن مجتبی(ع)،(از عالم بالاست شمیمی که رسیده)

4017
2

از عالم بالاست شمیمی که رسیده

این سفرهٔ رنگین و نعیمی که رسیده

امشب به در خانه معبود ببخشند

هر بنده عاصی و رجیمی که رسیده

 

اینان همه یک نور ز یک خُلق عظیمند

پس اوست همان خُلق عظیمی که رسیده

معراج طلوعش پر جبریل بسوزد

سوغاتی عرش است حریمی که رسیده

آقای کرم هست ولی بهترش این است

گوییم خداوند کریمی که رسیده...

**

باز اسم شما شور به جان غزل آورد

وصف تو نوشتم لب شعرم عسل آورد

بر مصحف دل تا که زدم دست تفعّل

بر طالع مجنون تو خیرالعمل آورد

مختل شده از سیل بروها و بیاها

جایی که رُخت روی به اهل محل آورد

با آمدنت فتنه کفار به هم خورد

تیغت چه بلایی سر آل جمل آورد؟

دشمن همه جا گفت: که مانند علی کیست؟

کو هر چه به دنیا پسر آورد یل آورد

**

از مصحف لب هات کلامی اگر آید

تیری است در اندیشه خامی اگر آید

با دستِ پُر از نزد تو دل می رود حتی

صرفاً جهت عرض سلامی اگر آید

دیگر گره ی کار کسی بسته نماند

در بین دعاها ز تو نامی اگر آید

سلمان رود از خرمن الطاف نگاهت

امثال همان مردک شامی اگر آید

مدیون تو و صلح تو و صبر تو باشد

از بعد تو تا حشر امامی اگر آید

با همت تو بیرق اسلام به پا ماند

صلح تو بنا بود اگر کرب و بلا ماند

آن قدر بلندی که مرا پست نوشتند

از بود تو نابودِ مرا هست نوشتند

آن قدر کریمی که در این میکده ما را

از باده سر ریز تو بد مست نوشتند

آن قدر کریمی تو که الگوی کرم را

از زاویه بخشش آن دست نوشتند

آن قدر کریمی که دگر راهِ گدا را

در کوی کرم بعد تو بن بست نوشتند

آن قدر وسیعست کرم خانه قلبت

بر سفره تو هر که رسیدست نوشتند

یک بوسه ببخش از لب خود کام مرا هم

بنویس هلاک نگهت نام مرا هم

هر چند سر کوی تو بی چیز و فقیریم

تا وصله نعلین تو هستیم امیریم

تو سبزترین خطه سر سبز خدایی

ما خشک ترین منظره زرد کویریم

منت کش آقای کریم خودمانیم

از دست کسی غیر تو منت نپذیریم

دیوانگی عشق تو بر ما حرجی نیست

«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست»

مگذار به پشت در میخانه بمیریم

تا صاحب این خانه کسی غیر شما نیست

میخانه چرا جای من بی سر و پا نیست؟

تنهایی و غربت همه جا یار دلت بود

یک عمر فقط درد، کَس و کار دلت بود

سنگینی دستی که تو را اشک نشین کرد

چل سال غم و غصهٔ سر بار دلت بود

چون موی زمستانی ات از بین نمی رفت

آن لکه خونی که به دیوار دلت بود

پس خوب شد آن زهر به داد دلت آمد

ور نه که به جز زهر مددکار دلت بود؟

با این که خودت هر نفست مقتل دردی است

«لایوم...» ولی روضه خون بار دلت بود

با گنبد و گل دسته و یک صحن خیالی

سر می کند این دل... که رسد روز وصالی

محمد علی بیابانی

 

 

  • پنج شنبه
  • 12
  • مرداد
  • 1391
  • ساعت
  • 13:33
  • نوشته شده توسط
  • علی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران