• یکشنبه 16 اردیبهشت 03

 اسماعیل تقوایی

نیست عمه باورم -( این چنین بی حرمتی نیست عمه باورم )

892

نیست عمه باورم
این چنین بی حرمتی نیست عمه باورم
کاش بابا آید وگردد اینجا یاورم

کودکان را هر کجا دست بر سر می کشند
لیک شلاق ستم خورده اینجا بر سرم

در کتاب خود خدا گفته ارحم بر یتیم
من یتیمم از عدو شکوه بر داور برم

عمه جان این شامیان بس جفا کاری کنند
یادشان رفته مگر دختر پیغمبرم

چون دلیل گریه ام عمه جان کردی سوال
دیده ام در خواب خود آمده بابا برم

سخت بگذشته مرا بی پدردر این سفر
عمه جان مانند تو دل غمین ومضطرم

عمه جان آغوش تو بوی بابا می دهد
کی گرفتی در بغل پیکر تاج سرم

عمه بابا آمده تا به دختر سرزند
شد خرابه روشن از این یگانه اخترم

آمدی بابا چرا پیکرت از سر جداست
جان فدایت گو چسان صورتت را بنگرم

دخترت در راه تو جانفشانی کرده است
کنج این ویرانسرا گشته آخر سنگرم

در بغل گیرم سرت تاکه گویم درد دل
کن دعایم باشد این لحظه های آخرم

شاعر : اسماعیل تقوایی

  • شنبه
  • 29
  • مهر
  • 1396
  • ساعت
  • 11:17
  • نوشته شده توسط
  • سید محسن احمدزاده صفار

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران