نیست عمه باورم
این چنین بی حرمتی نیست عمه باورم
کاش بابا آید وگردد اینجا یاورم
کودکان را هر کجا دست بر سر می کشند
لیک شلاق ستم خورده اینجا بر سرم
در کتاب خود خدا گفته ارحم بر یتیم
من یتیمم از عدو شکوه بر داور برم
عمه جان این شامیان بس جفا کاری کنند
یادشان رفته مگر دختر پیغمبرم
چون دلیل گریه ام عمه جان کردی سوال
دیده ام در خواب خود آمده بابا برم
سخت بگذشته مرا بی پدردر این سفر
عمه جان مانند تو دل غمین ومضطرم
عمه جان آغوش تو بوی بابا می دهد
کی گرفتی در بغل پیکر تاج سرم
عمه بابا آمده تا به دختر سرزند
شد خرابه روشن از این یگانه اخترم
آمدی بابا چرا پیکرت از سر جداست
جان فدایت گو چسان صورتت را بنگرم
دخترت در راه تو جانفشانی کرده است
کنج این ویرانسرا گشته آخر سنگرم
در بغل گیرم سرت تاکه گویم درد دل
کن دعایم باشد این لحظه های آخرم
شاعر : اسماعیل تقوایی
- شنبه
- 29
- مهر
- 1396
- ساعت
- 11:17
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
اسماعیل تقوایی
ارسال دیدگاه