مپرس احوال زینب
مپرس احوال زینب ، که خون است ای برادر
عـزا بـوده انیــسِ، چهـل روزم سـراسـر
نگاهی کن حسیـن جان ، به حال زار خواهر
چهـل منـزل غریبـی ، شـدم با غـم برابر
مپرس حال دل زارم که خون است
سـرایم در فراقـت تیره گون است
نمانـده نـا به جسـم خستـة مـن
صبـوری دیگر از دستم برون است
چه ایـامـی که ماتـم بـوده یـارم
چه شب هایی که گریه گشته کارم
به غربتگـاه شـام و کوفـه هـر دم
چهـل منـزل فقـط غـم بوده بارم
عـزا انـدر عـزایم گـرفتـار بـلایـم
فقط افغـان و اندوه شـده هر دم نوایم
مپرس احوال زینب ، که خون است ای برادر
به هر جایـی که رفتـم از تو گفتـم
جـوابـش طعنـة دشمـن شنفُتـم
سـرت را بر سنـان دادنـد نشانـم
کـه شـایـد از تـب گفتـن بیفتـم
گهـی دنبـال طفلـت مـی دویـدم
گهـی نـاز یتیمـان مـی خـریـدم
به روی نـاقـة عـریـان به محمـل
زدم سـر تا سـرت بر نیـزه دیـدم
عـزا انـدر عـزایم گـرفتـار بـلایـم
فقط افغـان و اندوه شـده هر دم نوایم
مپرس احوال زینب ، که خون است ای برادر
مپرس احوال زینب ، که خون است ای برادر
عـزا بـوده انیــسِ، چهـل روزم سـراسـر
نگاهی کن حسیـن جان ، به حال زار خواهر
چهـل منـزل غریبـی ، شـدم با غـم برابر
نهـادی پرچـم نهضـت به دستـم
همـان دم دیـده بـر دنیـا ببستـم
عَلَـم گیـر قیـامـت بـوده ام مـن
ستـون خیـمـة دشمـن شکستـم
تو بر نِـی بـودی و من کنـج محمل
تو دسـت قاتل و من دسـتِ بر دل
به غربـت راه غـم را طی نمـودیم
چهـل وادی عـزا منـزل بـه منـزل
عـزا انـدر عـزایم گـرفتـار بـلایـم
فقط افغـان و اندوه شـده هر دم نوایم
مپرس احوال زینب ، که خون است ای برادر
مپرس حالم که خود ناگفته پیداست
درونِ ایـن دلِ آشفـتـه پیـداسـت
دهـد رخســاره ام شـرح دلـم را
نگفتـه داغ آن نشکفتـه پیـداسـت
دلم خـون از سپاهی بد نهـاد است
شکایـت از ستمکـاران زیـاد است
نه اینهـایی که شعـر سـروری شد
که دنیـا شـرح آنهارا به یـاد است
عـزا انـدر عـزایم گـرفتـار بـلایـم
فقط افغـان و اندوه شـده هر دم نوایم
مپرس احوال زینب ، که خون است ای برادر
شاعر : محمدرضا سروری
- یکشنبه
- 30
- مهر
- 1396
- ساعت
- 4:56
- نوشته شده توسط
- علی کفشگر فرزقی
- شاعر:
-
محمدرضا سروری
ارسال دیدگاه