خجالت می کشم
خجالت می کشم مولا بگویم رسیده کاروانت بی رقیه
سه ساله دختر نازت فدا شد شبانه در خرابه حال گریه
چه ها بر ما گذشته در اسارت امان از ظلمت آل امیه
******
به شهر غربـت و شام اسیـری
بلا از هر طـرف باریده می شـد
به سنگ و چوب و ضرب تازیانه
صفوف کودکان پاشیده می شـد
چو می دیدم کسی قصـد رقیّـه
نمـوده با دو دسـت وحشیـانـه
سپـر می کردم آنجـا پیکـرم را
که طفلت لحظه ای نادیده می شد
چه ها بر ما گذشته در اسارت امان از ظلمت آل امیه
خجالت می کشم مولا بگویم رسیده کاروانت بی رقیه
******
به هرشهری که وارد می شدیم ما
زبانِ طعنـه وا می شـد دوبـاره
یکیشان خارجی می خوانده مارا
یکی با چشم بد می شد نظـاره
به جز ضجّـه نمی آمد به گوشم
میان سنـگ و چوب نیـزه داران
به آغوشـم پنـاه می دادم آنجـا
رقیـه مثـل طفلی شیره خـواره
چه ها بر ما گذشته در اسارت امان از ظلمت آل امیه
خجالت می کشم مولا بگویم رسیده کاروانت بی رقیه
******
شبـی در کنـج یک مخروبه امـا
مواجه با سری غرقاب خون شد
سـرت را تا درون تشـت زر دید
صدای گریه اش ازحد فزون شد
بهانه می نمـود و گریه می کـرد
زبانـم چـارة دردش نمـی شـد
به چشمـم دیدم آخـر عاشقانه
ز پیکر مرغک جانـش برون شد
سه ساله دختر نازت فدا شد شبانه در خرابه حال گریه
خجالت می کشم مولا بگویم رسیده کاروانت بی رقیه
******
به وقـت رفتـن و هنگام پیکـار
سپـردی کودکانت را به خواهـر
بـه اوج سـروری بنـد اسـارت
گشـودم تا تـو را بینـم بـرابـر
خجالت می کشـم چون بی رقیه
به پابوسـت رسیدم دست خالی
امـانتـدار خوبـی مـن نـبـودم
ببخشـا خـواهـرت را ای بـرادر
سه ساله دختر نازت فدا شد شبانه در خرابه حال گریه
خجالت می کشم مولا بگویم رسیده کاروانت بی رقیه
******
- سه شنبه
- 2
- آبان
- 1396
- ساعت
- 5:30
- نوشته شده توسط
- علی کفشگر فرزقی
ارسال دیدگاه