من از شکستن یک ظرف آب می ترسم
و از گرفتن حتی گلاب می ترسم
چنان از آتش چشمان شمر سوخته ام
که از نشستن در آفتاب می ترسم
من از تنور و از بوی دود بیزارم
و از کشیدن بند طناب می ترسم
من از نگاه حقیرانه ای که حرمله داشت
و خنده هاش به اشک رباب می ترسم
کنیز کیست چه کاره ست، نه نگو بابا
جواب من مده از این جواب می ترسم
کنار آمده ام با نگاه زجر ولی
زخنده هاش به بزم شراب می ترسم
چنان پریده ام از خواب با لگدهایش
که از سکوت و از وقت خواب می ترسم
شاعر : احمد شاکری
- چهارشنبه
- 3
- آبان
- 1396
- ساعت
- 5:11
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
احمد شاکری
ارسال دیدگاه