روزی صنوبر بودم
روزی صنوبر بودم حالا دگر بیدم
رعشه گرفته دست هایم بس که لرزیدم
گر چه کدر کرده است دستی روی ماهم را
اما به شب های خرابه باز تابیدم
دل داشتم من هم چرا آنگونه رفتی تو
با خود نگفتی دختر خود را نبوسیدم؟!
کار من از گریه گذشته وضعیت این است...
خندید یک دختر به من،، من نیز خندیدم
مردم ولی هرگز به روی خود نیاوردم
از تو چه پنهان من سرت را زیر پا دیدم
عمه خدا خیرش دهد خیلی مراقب بود.
عمه حواسش بود آن روزی که ترسیدم ..
حتی غلامان می شناسندم به چهره ،،،آه
در کوچه برده فروشان بس که چرخیدم
مانند هم روز و شبم تار است این مدت
با گریه از جا پاشدم با درد خوابیدم
شاعر : حسین واعظی
- چهارشنبه
- 3
- آبان
- 1396
- ساعت
- 5:13
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
حسین واعظی
ارسال دیدگاه