بین خورجین سر تو
حرف دارم گلایه لازم نیست
تو ببین... آیه آیه لازم نیست
فقط اینجاکه سایه لازم نیست
با محبت بگو کجا بودی؟
وسط ماجرا چرا رفتی
بی هوا بی صدا چرا رفتی
بر روی نیزه ها چرا رفتی
بعد از آن بین شعله ها بودی ؟
بین خورجین سر تو را بردند
چادر خواهر ترا بردند
با لگد دختر ترا بردند
کوفه بودی ؟نه کربلا بودی
دیده ای بی پناهمان کردند؟
آمدند و سیاهمان کردند
جور دیگر نگاهمان کردند
تو نپرسی زمن ، کجا بودی؟
عمه را با طناب آوردند
بی حساب و کتاب آوردند
بین بزم شراب آوردند
پای آن چوب بی حیا بودی
نحوه صحبتم عوض نشده؟
حالت صورتم عوض نشده؟
آن قد و قامتم عوض نشده؟
می شناسی ؟ تو آشنا بودی!
این منم این منم پریشانت
ای فدایت !شکسته دندانت؟
آمدی جان من به قربانت
هر شب اینجا دعای ما بودی ...
شاعر : علیرضا لک
- چهارشنبه
- 3
- آبان
- 1396
- ساعت
- 5:31
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
علیرضا لک
ارسال دیدگاه