• یکشنبه 2 دی 03

 یوسف رحیمی

شعر مصائب اسارت شام -( راهی برای بردن این کاروان نداشت؟ )

1568
1

کاروان عشق
هر چند پای بی‌رمق او توان نداشت

هر چند بین قافله جانش امان نداشت

بار امانتی که به منزل رسانده است

چیزی کم از رسالت پیغمبران نداشت

 

جز گیسوان غرق به خون روی نیزه‌ها

در آتش بلا به سرش سایه‌بان نداشت

آیا به جز حوالی گودال، ساربان

راهی برای بردن این کاروان نداشت؟

یک شهر چشم خیره و ... بگذار بگذریم

شهری که از مروّت و غیرت نشان نداشت

آری هزار داغ و مصیبت کشیده بود

اما تنور و تشت طلا را گمان نداشت

دیگر لب مقدس قرآن کربلا

جایی برای طعنۀ آن خیزران نداشت!

 

شاعر : یوسف رحیمی

  • پنج شنبه
  • 4
  • آبان
  • 1396
  • ساعت
  • 15:15
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران