بی حیا ها شرر شعله به آن لانه زدند
ریختند خیمه و آتش به حرمخانه زدند
نانجیبان زمان بی خبر از قهر خدا
آتش از روی جفا بر پر پروانه زدند
خیمه آتش زدن آنقدر که تکبیر نداشت
هلهله کردن و هی نعره ی مستانه زدند
تو نبودی و ببینی که پدر طفلان را
آمدند وقت غروب عده ای دیوانه زدند
سنگ بسیار زدند در وسط کوی و گذر
پیر زن ها به سرم سنگ، جداگانه زدند
دیدم آن لحظه که از بام به روی مه تو
سنگ هارا به لب و گونه و بر چانه زدند
به ستوه آمدم هر بار که گفتم بابا...
تازیانه به سر و بر کمر و شانه زدند
بست بر روی سنان چشم خودش را عباس
دید سیلی به رخ دختر دردانه زدند
شانه لازم بشود موی گره خورده ولی
چنگ بر موی پریشان عوض شانه زدند
شاعر : رامین برومند
- جمعه
- 5
- آبان
- 1396
- ساعت
- 17:11
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
رامین برومند
ارسال دیدگاه