دیگر بس است زحمت عمه نمیدم
حتی شده است منت دیوار می کشم
بابا تحمل نفسم مشکلم شده
از پهلویی که خورده زمین کار می کشم
*
باچوب خیزران پدرهای خود-درست
پیشِ خرابه دخترکان گرم بازی اند
گهوارهی علی،گلسر،کفشهای من
بابا برایشان فقط اسباب بازی اند
*
از مجلسی که حرف کنیزی ما شنید
احوال خواهرت چقدر ریخته بهم
باید مرتبت کنم که نیزه نیست
رگهای حنجرت چقدر ریخته بهم
*
یک سنگ از از میان دو نیزه عبور کرد
شکر خدا بجای سرت خورد بر سرم
جان رباب،شکر خدا سنگ دومی
جای سرِ پسرت خورد بر سرم
*
یک چند بار را که خود من شمرده ام
افتاده ای ز نیزه به روی زمینشان
جز نیزه دار همسفری داشتی مگر؟
بوی تو میدهد چقدر خورجینشان
*
پیشانی تو را که مداوا نکرده اند
قدری چکید خونِ جبینت به روی من
انگشتر تو داشت و زد روی گونه ام
افتاد نقشِ رویِ نگینت به روی من
*
دندان شیری ام که شکست و سرم شکست
هر کس که دید روی مرا اشتباه کرد
عمه به معجرم دو گره زد،کشیدنش
روی مرا کشیدن معجر سیاه کرد
***
ته مانده های گیسوی نازم تمام شد
در بین مشت پیر زنی گیر کرده است
لقمه به دست،حرمله می خورد نان ولی
با پشت دست،طفل تو را سیر کرده است
شاعر : حسن لطفی
- جمعه
- 5
- آبان
- 1396
- ساعت
- 17:33
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه