منشينيد كه شرح غم من بسيار است
دل مجروح من از غربت و غم بيمار است
غربت هر دو جهان گر به ترازو باشد
باز هم پيش غم من كم و بي مقدار است
منم آن شاه كه شد لشكر من صد اندوه
صبر شد يار من آنهم بخدا ناچار است
......
وسط شهر خودم حكم غريبه دارم
قسمتم از همه كس تهمت ناهنجار است
سفره دارم من و با دشمن خود خوش رويم
سهم من باز زدشمن بخدا آزار است
دشمني كه نكند دشمني اش دشمن نيست
بين خانه به برم دشمن اصلي يار است
همسرم داد به من زهر كه قلبم له شد
اين پذيرايي يارم به دم افطار است
مرگ من زودتر از اين به سراغم آمد
ديده مي بندم و اين حادثه بالاجبار است
.....
مرگ من به فدك و فاطمه بر مي گردد
وسط ذهن من آن حادثه در تكرار است
مادرم فاطمه حق داشت بپوشاند رخ
اثر صورت او نقش بر آن ديوار است
وقتي آنروز ره خانه مان را گم كرد
شد يقينم كه نمي بيند و چشمش تار است
شاعر : مجتبی صمدی شهاب
- چهارشنبه
- 24
- آبان
- 1396
- ساعت
- 20:37
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مجتبی صمدی شهاب
ارسال دیدگاه