در حافظه اش بود نشان ازکوچه
یک مثنویِ اشک روان از کوچه...
درخواب همیشه قاتلش را میدید
رد میشود او قدم زنان از کوچه...
آن کودکِ شیرین سخنِ بیتِ علی
افتاده به لُکْنَتِ زبان از کوچه...
ازکوچه دگر خدا نمیشد رد شد
اوبود بسی دل نگران از کوچه
هرچند که نبض او دمادم میزد...
رفت از بدنش این ضربان از کوچه
سخت ست جوان که یک شبه پیرشود
شد قامت مادرش کمان ازکوچه...
وقتی جگرش درون تشتی میریخت
میگفت امان امان امان از کوچه...
احسان کریمیان
- جمعه
- 26
- آبان
- 1396
- ساعت
- 20:59
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
ارسال دیدگاه