دردی تمام بال و پرم را گرفته است
آهم فضای هر سحرم را گرفته است
عزمم به رفتن است و دلم تنگ فاطمه
گر چه کلونِ در کمرم را گرفته است
دنیا به کام من به خدا مثل زهر بود
از آن زمان که همسفرم را گرفته است
از آن زمان که پهلوی او تیر می کشید
دردی تمامی جگرم را گرفته است
از من گرفت فاطمه را دشمنم، از او
در بین کوچه ها پسرم را گرفته است
تیغی که وقت سجده سرم را شکاف داد
از من توان مختصرم را گرفته است
دیگر صدای شکستن شنیده شد
مسجد عزای پشت درم را گرفته است
دور از نگاه دختر من بال جبرئیل
زخم عمیق فرق سرم را گرفته است
شاعر:مسعوداصلانی
- دوشنبه
- 16
- مرداد
- 1391
- ساعت
- 13:55
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه