معصومه جان مُردم از این چشم انتظاری
داد از غمِ این لحظه های بیقراری
معصومه جان خواهر نوشتم تا بیایی
چشمم به راهت مانده پس آخر کجایی؟
خواهر نوشتم شِکوه کردم از غریبی
از روزگارِ محنت و دردِ جدایی
یکسال و نیمه که تو را اصلاً ندیدم
مردم ز دردِ انتظارت کی می آیی؟
دیشب به خوابِم دیده بودم آمدی تو
چون از تو من آخر ندیدم بی وفایی
بوی تو را حس کرده ام در آسمانم
گوشِ من از جان تو می آمد صدایی
عطرِ قدمهای تو را در تب شنیدم
در بسترِ دردم ز جای خود پریدم
دیدم تو را گو لحظه ای امّا ندیدم
یادِ تو را با کاسه ی زهرم چشیدم
معصومه جان مُردم از این چشم انتظاری
وا از من و این لحظه های بیقراری
دیدم رسیدی در وداعِ آخرِ من
لای عبایم را کشیدی از سرِ من
گفتی رضا جانم چرا در سوز و تابی؟
گفتم فتاده زهرِ کین بر پیکرِ من
معصومه جان مُردم از این چشم انتظاری
من ماندم و این لحظه های بیقراری
در هر نفس با یادِ تو سر کرده ام من
مُردم نگه بس که بر این در کرده ام من
بس دیده وا کردم تو را آخر ندیدم
هجرِ تو را در سینه باور کرده ام من
معصومه جان مُردم من از چشم انتظاری
دلتنگم از این لحظه های بیقراری
شاعر : هستی محرابی
- دوشنبه
- 13
- آذر
- 1396
- ساعت
- 9:28
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه