اومده ام ز کربلا دلم رو جا گذاشتم
ولی من نمیدونم اونو کجا گذاشتم
من همین قد میدونم اونو به رسمِ عاشقی
که فقط یه جایی از کرببلا گذاشتم
از همون وقت که پامو تو کربلا گذاشتم
این دلم تویِ قفس بود و رها گذاشتم
همه ی عشقم اینه که تویِ بین الحرمین
دلم و حراجِ اون صحن و سرا گذاشتم
شده ام محوِ تماشای شبستانِ حرم
گو پا به بهشتِ رضوانِ خدا گذاشتم
همه ی دلم فقط محبّت و صفای اوست
تو حرم میونِ اون حال و هوا گذاشتم
رفته ایم به قتلگه سر به سلام و صلوات
شایدم تو روضه ها سوگِ عزا گذاشتم
دلِ بی قرارِ من تو رو به جای زینبین
به سرابِ این همه درد و بلا گذاشتم
میونِ این همه صحنه های پُر شور و بلا
به قضاوتِ همه جور و جفا گذاشتم
انگاری دلم نشسته روی گنبدِ طلا
همرهِ کبوترا دس به دعا گذاشتم
یا که دیدم سکینه دامنش آتیش گرفت
لابلای دامنش تو شعله ها گذاشتم
چرا که من اومدم دل همرهِ من نیومد
به عشق و محبت گلِ خدا گذاشتم
آخه ای همدمِ من تو که نبودی بی وفا
لااقَل به من بگو تو رو کجا گذاشتم
دلِ بیقرار من بمون اجابتِ دعا
توی این سفر تو رو حاجت روا گذاشتم
آه! دلم در این سفر شوقِ تولّای تو رو
وعده ی شفاعتِ روزِ جزا گذاشتم
شاعر : هستی محرابی
- یکشنبه
- 19
- آذر
- 1396
- ساعت
- 8:54
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه