توی دشتِ نینوا بود، یه کویرِ آشنا بود
این همون قبله ی عشق و یا همان کرببلا بود
از همون روزِ الست و خلقتِ عالمِ هستی
ترَکِ دشتِ بلایش عطشِ خونِ خدا بود
این همون خاکِ بهشتی که خدا وعده نمودش
حکمتِ نامِ بلندش آیتِ سرٌِ اِلا بود
مشعلِ شمعِ فروزان که از این پهنه درخشید
تربتِ پاکِ دَرِ او سجده ی اهلِ ولا بود
همه یِ معرفتِ حق دلِ این خِطٌه نهفته
قدمت و منزلتِ او، جای پای اولیا بود
توی این عالمِ خاکی، هر کجا یه ماجرا بود
خاکِ این خِطه شهودِ همه ی رنج و بلا بود
گو کجا قصه شنیدی که چنین سینه بنالد
شرحِ این قصه یکایک همه اش عشق و صفا بود
که رسید قافله ی نور به همون وادی غربت
گفت شَها اینجا همونه ز ازل وعده ی ما بود
مشتِ خاکش بگرفت و به سرِ دیده نهادش
بوی آن تربتِ خونین به مشامش آشنا بود
بعدِ آن چهره ی خورشید به زمین سجده فتادو
چونکه آن حنجرِ خونین تشنه ی آبِ بقا بود
یه زمینِ کربلا بود، تویِ دشتِ نینوا بود
مقتلِ مسافرینِ مکه و کوهِ منا بود
اگه بر تارُکِ نامش سندِ حسین نوشتند
چون حسین شهره ی نامش قهرمونِ کربلا بود
آسمون غرقِ نگاه بود، تو زمین شامِ عزا بود
یه طرف داغِ وداع وُ، یه طرف سوزِ دعا بود
یه طرف شطِ فرات و یه طرف لشکرِ دشمن
یه علمدار رشید و ساقیِ دشتِ بلا بود
یه طرف دیوِ پلید و فتنه وُ حیله ی شیطان
یه طرف وادیِ عرفان خیمه ی آلِ عبا بود
نامِ سردارِ سپاهِ قهرمونِ قهرمانان
آن ابالفضلِ رشید و ساقیِ دشتِ بلا بود
شهره ی نامِ قشنگش که همون بابِ حوائج
زاده ی امٌ بنین و پسرِ شیرِ خدا بود
شاعر : هستی محرابی
- سه شنبه
- 21
- آذر
- 1396
- ساعت
- 8:50
- نوشته شده توسط
- احسان نیکخواه
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه