دوباره درد پهلویش گرفته
سرش را بین زانویش گرفته
به ناگه شانه از دستش زمین خورد
گمانم هر دو بازویش گرفته
از آن دم که ز کوچه، خانه برگشت
نمی دانم چرا رویش گرفته؟
شنیدم سیلی از نامرد خورده
اگر از چشم او سویش گرفته
میان دود و آتش بود زهرا
که شعله بر همه مویش گرفته
غلاف تازیانه بی امان خورد
غلافی که به ابرویش گرفته
زمین دور سرش می چرخد از درد
دوباره درد پهلویش گرفته
- جمعه
 - 29
 - دی
 - 1396
 - ساعت
 - 10:26
 - نوشته شده توسط
 - وحید ولوی
 
- شاعر:
 - 
                            
وحید ولوی
 

                
                
                                
                                
                                
                                
                                
                                
    
    
    
    
                
                
ارسال دیدگاه