چشم هایت به آسمان باز و
در سکوتت هزارتا حرف است
لااقل ناله اى بزن خانم
جمله نه...آهِ تو دوتا حرف است...
حیف شد!زندگىِ خوبى بود
من و تو درکنار هم بودیم
چارتا دسته گل خدا داد و
چِقَدَر بى قرار هم بودیم
فاطمه!من همان على هستم
چه کسى گفته رو بپوشانى؟
دستِ رد مى زنى به سینه ى من؟
التماست کنم نمى مانى؟
نه غذایى نه آب مى نوشى
همه شب تا به صبح بیدارى
فکر کردى که من نمى بینم؟
درد دارى...به رو نمى آرى...
گریه هاى یواشکى تا کى؟
لااقل سخن بگو با من..
سرفه کردى دوباره زهراجان؟
لاله افتاده روى پیراهن....
فکر رفتن نباش خانمم
فکر من نه...فکر کودکانت باش
نکند غصه ى مرا بخورى
تو بمان...با قدِ کمانت باش
- شنبه
- 7
- بهمن
- 1396
- ساعت
- 14:14
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
آرمان صائمی
ارسال دیدگاه