دور شمع پيكرت، گرديده ام خاكسترت
اي به قربان تو و اين رنگ زرد پيكرت
از نفس هاي بلندت ميل رفتن مي چكد
حق بده امشب بميرم در كنار بسترت
تا نگيرد خون تازه گوشه ي تابوت را
مهلتي تا كه ببندم دستمالي برسرت
حيف شد، از آنهمه دلواپسي كودكان
كاسه هاي شيرمانده روي دست دخترت
كاش مي مردم نمي ديدم به خاك افتاده است
هيبت طوفاني دلدل سوار خيبرت
خلوت شبهاي سوت و كور نخلستان شكست
با صداي واعلي و واي حيدرحيدرت
شهر كوفه تا نگيرد انتقام بدر را
دست خود را بر نمي دارد پدر جان از سرت
با شمايي كه امير كوفه ايد اينگونه كرد
الامان از كاروان دختر بي معجرت
مي روي اما براي صد هزاران سال بعد
ميل احسان مي نمايد غيرت انگشترت
علي اكبر لطيفيان
- پنج شنبه
- 19
- مرداد
- 1391
- ساعت
- 14:43
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه