من زنده ام آن وقت تو زار و حزین باشی
تو فاطمه داری ، چرا خانه نشین باشی
پهلو شکسته هم به دردت میخورم یعنی...
هرگز نیازی نیست فکرِ آن و این باشی!
نُه سال من با تو کجا غم داشتم آقا؟
دیگر چرا بی تابِ حرفِ اینچنین باشی؟!
یک لحظه هم دشمن نمیبیند خیالت جمع
آن لحظه ای را که علی ، تنهاترین باشی!
صد بارِ دیگر هم که دستم بشکند هیچ است
تا که تو دستِ بازِ رب العالمین باشی!
من حاضرم هرقدر میخواهد بسوزم که...
تا روزِ محشر تو امیرالمومنین باشی!!
من نَه ، تمامِ بچه هایم لاله میکارند...
وقتی علی تو باغبانِ این زمین باشی!
سنِّ کمش با من ، و قبرِ مخفی اش با تو
دیگر چرا دلواپسِ فردای دین باشی!
- شنبه
- 7
- بهمن
- 1396
- ساعت
- 18:2
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حبیب نیازی
ارسال دیدگاه