حورية انسيه
همسایه ها ، مَردُم ، دگر راحت بخوابید
زهرای من رفته سفر راحت بخوابید
آن دختری که باعث آزارتان بود
مهمان شده نزد پدر راحت بخوابید
با دست خود هستی خود را دفن کردم
شد پیر خیبر بی سپر راحت بخوابید
دیگر نمی آید صدای آه آهش
از درد پهلو تا سحر راحت بخوابید
فکر خبر بودید از بیمار بدحال
جان داد زهرا بی خبر راحت بخوابید
بانوی من با سینه مجروح رفت و ...
من ماندم و این میخِ در راحت بخوابید
حوریه انسیه که سیلی نمی خواست
کشتند او را در گذر راحت بخوابید
باخنده هستیِ مرا آتش کشیدند
دامان زهرا شعله ور راحت بخوابید
دل تنگم و دیدار یارم می روم من
هر نیمه شب با چشم تر راحت بخوابید
- شنبه
- 14
- بهمن
- 1396
- ساعت
- 20:23
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
قاسم نعمتی
ارسال دیدگاه