به گوش آید زنگِ کاروانی
دلش افتاد شورِ ناگهانی
چه می سوزد دلش در شعله ی تب
روان شد تا به استقبالِ زینب
مگر مادر خبر از پیش دارد؟
که اینگونه دلش تشویش دارد
چه خم شد زیرِ بارِ این مصیبت
قدِ امّ البنینِ با صلابت
نگاهِ غربتش رنگِ شفق شد
دلش لرزید و پایش بی رمق شد
ز غم بنشسته زیرِ سایبانی
ندارد از مسافرها نشانی
چو باران چشم دوزد جاده ها را
که تا بیند رخِ شهزاده ها را
چه بگذشته مگر کرببلا را؟
نهالِ باغِ آلِ مصطفی را
چه بگذشته به حال و روزِ زینب
امان از سینه ی پُر سوزِ زینب
چه بگذشته حسین و اکبرش را
و قاسم هم علیِ اصغرش را؟
خزانِ انتظارش گو سر آمد
گلی با خاک و خونِ معجر آمد
میانِ کاروان دنبالِ او بود
ز هر کس ماجرای حالِ او بود
ز بس زینب نگاهش درد دارد
سر و رویی سراسر زرد دارد
که تا چشمانِ او بر زینب افتاد
دلش در شعله ی تاب و تب افتاد
تویی زینب چرا قدَّت خمیده؟
بگو دختر چرا مویت سفیده؟
برایم از غمِ کرببلا گو
از آن ایامِ پُر رنج و بلا گو
نمی پرسم ز احوالِ اباالفضل
کی بشکسته پر و بالِ اباالفضل؟
نگو از داغِ ماه و سه ستاره
بدنهای سرا پا پاره پاره
نه از عَبدُلَله و نه عون و جعفر
بگو تو از حسینم جانِ کوثر
بگو تو از حسین و اکبرِ او
بگو از زخم های پیکرِ او
شنیدم که حسینم سر ندارد؟
بمیرم من که او مادر ندارد
سرش گر با لبِ تشنه بریدند
دگر از چِه به جولانش کشیدند؟
چو عباسم فدای تارِ مویش
فدای تاولِ زخمِ گلویش
تو که او را به زیرِ دشنه دیدی؟
چجوری آخر از او دل بریدی؟
خبر از قاسمِ ناشاد داری
از آن شاخه گلِ شمشاد داری؟
زدی بوسه بجایم روی ماهش؟
حنای خون بر آن زلفِ سیاهش؟
چرا سجّادِ من پشتش خمیده
خبر آمد که بیماری کشیده؟
بمیرم من برای قلبِ زارت
رقیه نیست از چه در کنارت؟
کشَم زینب من از رویت خجالت
شنیدم دخترم رفتی اسارت؟
تمامِ راه سرها روبرویت
به روی نیزه ها در گفت و گویت
خوشا زهرا که اینها را ندیده
اگر چه بیشتر از ما غم چشیده!
#هستی_محرابی
- سه شنبه
- 8
- اسفند
- 1396
- ساعت
- 14:21
- نوشته شده توسط
- هستی محرابی
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه