کوچه گرد ِغریب میداند
بی کسی در غروب یعنی چه !
عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد
بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه !
صف به صف نیت ِ جماعت را
بر نماز ِ امام می بستند
همه رفتند و بعد از آن هم
در به رویش تمام می بستند
در حکومت نظامی ِ کوفه
غیر ِ" طوعه" کسی پناهش نیست
همه در را به روی او بستند
راستی او مگر گناهش چیست ؟؟
ساعتی بعد مردم ِ کوفه
روی دارالعماره اش دیدند
همه معنای بی کسی را از
لب و ابروی ِ پاره فهمیدند *
داد میزد: "حسین" آقا جان!!
راه ِخود کج نما کنون برگرد
تا نبیند به کربلا زینب
پیکرت رابه خاک وخون برگرد ….
دست من بشکند ولی دستت
بهر ِ انگشتری بریده مباد
سر ِمن از قفا جدا بشود
حنجرت از قفا دریده مباد
کاش میشد به جای طفلانت
کودکانم بریده سر گردند
جان زهرا میاور آنها را
دختران را بگو که بر گردند
دختران را نیاور اینجا چون
دست ِ مردان کوفه سنگین است
وای از آن ساعتی که معجر از
غارت ِگوشواره رنگین است
یاس های قشنگ ِ باغت را
رنگ ِ پاییز می کنند اینجا
نعل نو میزنند بر اسبان
تیغ ِ خود تیز می کنند اینجا
نیزه ها را بلند تر زده اند
مردمانی پلید و بی احساس
حک شده زیر ِ نیزه ها : " اینهاست!
از برای نبرد ِ با عباس ..."
پیرزن ها برای کودک ها
قصه ی سنگ و چوب میگویند
" روی نیزه اگر که سر دیدی
سنگ بر او بکوب " میگویند
می دهد یاد بر کمانداران
حرمله فن ِ تیر اندازی
فکر ِ پنهان نمودن و چاره
بر سفیدی ِ آن گلو سازی ؟
کوفه مشغول ِ اسلحه سازی ست
فکر مردم تمامشان جنگ است
از سر ِ دار ِِ کوفه می بینم
بر سر بام ِخانه ها سنگ است
تشنه ات میکشند بر لب ِ آب
گو به سقا که مشک بر دارد
طفلکی پا برهنه مگذاری
خار ِ صحرایشان خطر دارد
آخرین حرفهای مسلم بود:
ای که از کوفیان خبر داری!!
جان ِ زهرا برای دخترها
روسری ِ اضافه برداری !!
پیکرش روی خاک و طفلانش
کوچه کوچه پی اش دوان بودند
از گزند ِ نگاه ِحارث هم
تا پدر بود در امان بودند
مثل مولا سه روز مانده به خاک
پیکر بی سرش نشد عریان
مثل مولا که پیکرش اما
نشده پایمال ِ از اسبان
رسم دلدادگی به معشوق است
عاشقان رنگ ِ یار میگیرند
در همان لحظه های آخر هم
نام او روی دار میگیریند
وحید مصلحی
- چهارشنبه
- 25
- مرداد
- 1391
- ساعت
- 12:7
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه