• جمعه 2 آذر 03


اشعار شهادت حضرت مسلم،(کوچه گردِ غریب میداند)

1480
5

کوچه گردِ غریب میداند

بی کسی در غروب یعنی چه

عابرِ شهرِ کوفه می فهمد

بارشِ سنگ و چوب یعنی چه

 

**

صف به صف نیتِ جماعت را

بر نمازِ  امام می بستند

همه رفتند و بعد از آن هم

در به رویش تمام می بستند

**

در حکومت نظامیِ کوفه

غیرِ  طوعه کسی پناهش نیست

همه در را به روی او بستند

راستی او مگر گناهش چیست

**

ساعتی بعد مردمِ  کوفه

روی دارالعماره اش دیدند

همه معنای بی کسی را از

لب و ابرویِ  پاره فهمیدند

**

داد میزد: حسین آقا جان

راهِ خود کج نما کنون برگرد

تا نبیند به کربلا زینب

پیکرت رابه خاک وخون برگرد

**

دست من بشکند ولی دستت

بهرِ  انگشتری بریده مباد

سرِ من از قفا جدا بشود

حنجرت از قفا دریده مباد

**

کاش میشد به جای طفلانت

کودکانم بریده سر گردند

جان زهرا میاور آنها را

دختران را بگو که بر گردند

**

یاس های قشنگِ  باغت را

رنگِ  پاییز می کنند اینجا

نعل نو میزنند بر اسبان

تیغِ  خود تیز می کنند اینجا

**

نیزه ها را بلند تر زده اند

مردمانی پلید و بی احساس

حک شده زیر نیزه ها :  اینهاست...

...از برای نبردِ با عباس

**

پیر زن ها برای کودک ها

قصه ی سنگ و چوب میگویند

" روی نیزه اگر که سر دیدی

سنگ بر او بکوب " میگویند

**

می دهد یاد بر کمانداران

حرمله فن تیر اندازی

فکر پنهان نمودن و چاره

بر سفیدی آن گلو سازی ؟

**

کوفه مشغول اسلحه سازی ست

فکر مردم تمامشان جنگ است

از سر دار کوفه می بینم

بر سر بام خانه ها سنگ است

**

تشنه ات میکشند بر لب  آب

گو به سقا که مشک بر دارد

طفلکی پا برهنه مگذاری

خار  صحرایشان خطر دارد

**

پیکرش روی خاک و طفلانش

کوچه کوچه پی اش دوان بودند

از گزند نگاه حارث هم

تا پدر بود در امان بودند

**

مثل مولا سه روز مانده به خاک

پیکر بی سرش نشد عریان

مثل مولا که پیکرش اما

نشده پایمال  از اسبان

**

رسم دلدادگی به معشوق است

عاشقان رنگ یار میگیرند

در همان لحظه های آخر هم

نام او روی دار میگیرند

 

وحید مصلحی

 

 

  • چهارشنبه
  • 25
  • مرداد
  • 1391
  • ساعت
  • 12:35
  • نوشته شده توسط
  • علی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران