شکوه های حضرت علی ع از دست مردم کوفه
با سبک، در کودکی شد قسمت من خانه داری
یا رب به درگاهِ تو من دارم شکایت
از جهل و نا فرمانیِ کوفی جماعت
چی میکشم من ای خدا آخر ز دستِ
این مردمِ پست و پلیدِ بی کفایت
کوفی جماعت مردمی بی دین و ایمان
عهدِ مرا بشکستند بینی چه آسان
جانِ مرا آزرده اند از این سفاهت
بر روی نیزه برده اند آیاتِ قرآن
دریای جوشانم ولی ساحل گرفتم
عمری که با آغوشِ غم منزل گرفتم
داد از غمِ تنهاییّ و غربت نشینی
صد کوله بارِ غصه را بر دل گرفتم
این مردمِ پست و پلیدِ بی کفایت
کوفی جماعت مردمی بی دین و ایمان
عهدِ مرا بشکستند بینی چه آسان
جانِ مرا آزرده اند از این سفاهت
بر روی نیزه برده اند آیاتِ قرآن
دریای جوشانم ولی ساحل گرفتم
عمری که با آغوشِ غم منزل گرفتم
داد از غمِ تنهاییّ و غربت نشینی
صد کوله بارِ غصه را بر دل گرفتم
جان بر لب آمد، روزم شب آمد
کس از دلِ پُر خونِ من آگه نباشد
دیگر کسی با سازِ من همرَه نباشد
دیگر علی در خانه اش تنهایِ تنهاست
اسرارِ غمهایش کسی جز چَه نباشد
ماهیِ دریا نوحه گر از حالِ زارم
در کنجِ تنهاییِ غم تا کی بنالم؟
آه و فغان از این همه رنج و ملامت
بینی که چون شامِ سیه شد روزگارم
غمها چشیدم ای خدا بعد از پیمبر
گریَد برای غربتم محراب و منبر
در شامِ غربت مانده ام با سینه ی غم
دیگر رسید پیمانه ی صبرم به آخر
جان بر لب آمد، روزم شب آمد
ای فاطمه بینی خزان آمد بهارم
رفتی دِگر من مونس و یاری ندارم
از دردِ هجرانِ تو شمعِ سینه سوزم
بعدِ تو من بر خشتِ غم سر می گذارم
دیگر علی در خانه اش محرم ندارد
بر روزگارِ سردِ خود همدم ندارد
عمری فقط پهلو گرفته کنجِ غربت
زخمِ دلِ او دارو وُ مرهم ندارد
امشب وضوی عشق را با خون بگیرم
شوقِ مصلّای شهادت گشته دیرم
محرابِ من دلتنگِ شمشیرِ وداع است
این بس مرا در جامه ی عزّت بمیرم
جان بر لب آمد، روزم شب آمد
امشب مصلّای نمازم نهرِ خون است
سجّاده ام با خونِ فرقم لاله گون است
آغوشِ جان بگشوده ام بهرِ شهادت
گویا شهادت بر سرم فالِ شگون است
حالِ نماز و قامتم نقشِ زمین شد
فرقِ سرم شقٌ القمر از تیغِ کین شد
این رسمِ جانبازی مرا یک افتخار است
جانم فدای قبله وُ قرآن و دین شد
گر ضربه ی تیغِ ستم آمد به جانم
فزت وَ ربّ الکعبه را از جان بخوانم
بانگِ مصلّای اذانِ آخرینم
ای مسجدِ کوفه وداع کن با اذانم
جان بر لب آمد، روزم شب آمد
#هستی_محرابی
دیگر کسی با سازِ من همرَه نباشد
دیگر علی در خانه اش تنهایِ تنهاست
اسرارِ غمهایش کسی جز چَه نباشد
ماهیِ دریا نوحه گر از حالِ زارم
در کنجِ تنهاییِ غم تا کی بنالم؟
آه و فغان از این همه رنج و ملامت
بینی که چون شامِ سیه شد روزگارم
غمها چشیدم ای خدا بعد از پیمبر
گریَد برای غربتم محراب و منبر
در شامِ غربت مانده ام با سینه ی غم
دیگر رسید پیمانه ی صبرم به آخر
جان بر لب آمد، روزم شب آمد
ای فاطمه بینی خزان آمد بهارم
رفتی دِگر من مونس و یاری ندارم
از دردِ هجرانِ تو شمعِ سینه سوزم
بعدِ تو من بر خشتِ غم سر می گذارم
دیگر علی در خانه اش محرم ندارد
بر روزگارِ سردِ خود همدم ندارد
عمری فقط پهلو گرفته کنجِ غربت
زخمِ دلِ او دارو وُ مرهم ندارد
امشب وضوی عشق را با خون بگیرم
شوقِ مصلّای شهادت گشته دیرم
محرابِ من دلتنگِ شمشیرِ وداع است
این بس مرا در جامه ی عزّت بمیرم
جان بر لب آمد، روزم شب آمد
امشب مصلّای نمازم نهرِ خون است
سجّاده ام با خونِ فرقم لاله گون است
آغوشِ جان بگشوده ام بهرِ شهادت
گویا شهادت بر سرم فالِ شگون است
حالِ نماز و قامتم نقشِ زمین شد
فرقِ سرم شقٌ القمر از تیغِ کین شد
این رسمِ جانبازی مرا یک افتخار است
جانم فدای قبله وُ قرآن و دین شد
گر ضربه ی تیغِ ستم آمد به جانم
فزت وَ ربّ الکعبه را از جان بخوانم
بانگِ مصلّای اذانِ آخرینم
ای مسجدِ کوفه وداع کن با اذانم
جان بر لب آمد، روزم شب آمد
#هستی_محرابی
- شنبه
- 12
- خرداد
- 1397
- ساعت
- 21:41
- نوشته شده توسط
- هستی محرابی
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه